بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 122
بسم الله الرحمن الرحیم
قربانش برم خدارو. عجب مامورهای سمجی دارد. مگر ول میکنند! آن هم سر گردنه بیچارگی و تهی دستی و پشیمانی.تا جواب نگیرند ولت نمیکنند. مامور دوم دوباره با غیض و غضب میپرسد: بگو چه کارش کردی؟ چرا دل بستی به زنجیر طلاییش؟ دست و پایت میلرزد. با نالهای کوتاه و بریده از تماس تنت با دیوار سرد و مرطوب، یخ سکوت خانه آخرتت میشکند. خودت را کمی جابجا میکنی و ناله میکنی! اما دریغ از یک وجب جا! نالهات اما گرم است. حرارت عذاب وجدانت برف غفلتت را آب کرده است. عرق شرم آن بر دامن چرکین اعمالت جاریست. گوشهایت تا به حال بدهکار کسی نبود جز دلت. «دلم میخواهد، من میخواهم مال خودم باشد.»
مروارید اشکی بر گوشه چشمان ترش میلغزد. پشت دیوار لرزان نگاهش قلب کوچکش نا آرام و بیقرار منتظر پناهگاهیست تا از زیر شراره آتشین رگبار نگاهت فرار کند. موهای بافتهاش، لباس گل گلی و دامن چیندار کودکانهاش، روبان قرمزی که خوشه کوچک موهایش گره زده. نگاهش...! جوری نگاهت میکند که تو را یاد عروسکهای پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی میاندازد؛ هر وقت رد میشوی با گوشه چشم بی تفاوتی برانداز کنان از کنارشان رد میشوی، به نظرت ضعیف و حقیر میآیند. گویی پرنده کوچکی هستند که در پشت قفسی شیشهای به دام افتاده باشند و با نگاه خیره شان از رهگذران تقاضای آزادیشان را التماس میکنند.
«نه نمیدهم!» طنین خشدار فریادم توی کاسه سرم ناقوس وار ضربه میزند. پشت میکند و در حالیکه گوشه موهای بافته شده کاموایی عروسکش را در دست دارد و پاهایش را روی زمین کشیده میشود، شانههای کوچکش طاقت بار سنگین غم را ندارد. پا کشان و بغض آلود سمت دیوار روبروی من میرود. آرام می ایستد و سرش را بلند میکند آن بالا به چیزی روی سینه دیوار خیره میشود. ترک کهنه دیوار که انگار از فرق سر نرگس دهن باز کرده است توجهم را به خودش جلب میکند. با نگاهم ترک را تعقیب میکنم. نگاهم به بالا کشیده میشود. ترک تا زیر تابلوی رنگ و رو رفتهای خزیده است. مردی با صورتی خندان و دختر بچهای که گرم گرم در آغوش کشیده. پشت سرش گوشه گنبد طلایی پیداست. انگار صورت مهربان مرد را با قابی زرین قاب گرفته باشند. روبانی مشکی گوشه تابلو را سیاه کرده است. مرد دستی دیگر را به نشانه احترام روی سینه دارد. دختر بچه با شیطنت در حال کشیدن زنجیر ساعت جیبی مرد است و چشمانش از خنده برق میزند. دزدکی نگاهی به مشتش میاندازد. مشتش را باز میکند. رنگ طلایی چشمانش را خیره کرده. دوباره مشتش را محکمتر میفشارد. دوباره با خودش زیر لب آهسته زمزمه میکند: «نمیدم. مال خودمه .»
... از تو نمیپرسند: چه داشتی و چه نداشتی. از تو میپرسند: چرا داشتی، چرا نداشتی؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک